-
برکت از مستطیل سبز
از بچگی عاشق فوتبال بودم و بازیکن مورد علاقهام هم مارادونا. مارادونا یک چیز دیگر بود. هنوز هم فوتبالیست روی دستش نیامده. من هم مثل او پیراهن شماره ۱۰ را میپوشیدم. همیشه هم کاپیتان بودم، از…
-
وقتی چشمان معصوم روژان امیدی برای زیستن شد
توجیه کردن دختر بچهای که دلش هوای پدر را دارد آسان نیست. بچه چه میفهمد بیکاری و نداری یعنی چه. او پدرش را میخواهد تا خودش را برایش ترش و شیرین کند و جز مهربانی، بازخوردی نبیند. دختربچهها…
-
داستان آب ...
زنها به ردیف راه میافتند به طرف سرچشمه. از آب جوی که نمیشود خورد. ظرف و لباس در آن میشویند. موشهای آبی هم گُله به گُله مانور میدهند و افت و خیز میکنند. در حاشیه جوی خانه دارند و زاد و…
-
لبخند ماه صنم
ناگهان از دور نوری دید. برای آنی امید به دلش دوید. نور نزدیک شد، نزدیک و نزدیکتر. حالا از شدت نور، چشمهایش هم از کار افتاده بودند. بیشتر ترسید.
-
یک دسته گل
رحمان دستپاچه و نگران این پا و آن پا کرد و جیبهایش را گشت. فروشنده، کلافه و بیحوصله، زیرچشمی نگاهش میکرد و نوک سبیلش را میجوید. رحمان یک کارت دیگر درآورد و به فروشنده داد.