-
برکت از مستطیل سبز
از بچگی عاشق فوتبال بودم و بازیکن مورد علاقهام هم مارادونا. مارادونا یک چیز دیگر بود. هنوز هم فوتبالیست روی دستش نیامده. من هم مثل او پیراهن شماره ۱۰ را میپوشیدم. همیشه هم کاپیتان بودم، از نونهالان گرفته تا جوانان. توپ که به پایم میچسبید، گویی جزیی جداناشدنی از وجودم میشد. خوشتکنیک بودم و فنی. سربالا فوتبال بازی میکردم. دریبل میزدم، لایی میانداختم و یک پا دو پا میآمدم. همه میگفتند آینده روشنی دارم در فوتبال، اگر دل به کار بدهم و پشتکار داشته باشم.
-
وقتی چشمان معصوم روژان امیدی برای زیستن شد
توجیه کردن دختر بچهای که دلش هوای پدر را دارد آسان نیست. بچه چه میفهمد بیکاری و نداری یعنی چه. او پدرش را میخواهد تا خودش را برایش ترش و شیرین کند و جز مهربانی، بازخوردی نبیند. دختربچهها بابایی هستند و روژان هم پدرش را طلب میکند.
-
داستان آب ...
زنها به ردیف راه میافتند به طرف سرچشمه. از آب جوی که نمیشود خورد. ظرف و لباس در آن میشویند. موشهای آبی هم گُله به گُله مانور میدهند و افت و خیز میکنند. در حاشیه جوی خانه دارند و زاد و ولد میکنند.
-
لبخند ماه صنم
ناگهان از دور نوری دید. برای آنی امید به دلش دوید. نور نزدیک شد، نزدیک و نزدیکتر. حالا از شدت نور، چشمهایش هم از کار افتاده بودند. بیشتر ترسید.
-
یک دسته گل
رحمان دستپاچه و نگران این پا و آن پا کرد و جیبهایش را گشت. فروشنده، کلافه و بیحوصله، زیرچشمی نگاهش میکرد و نوک سبیلش را میجوید. رحمان یک کارت دیگر درآورد و به فروشنده داد.